اما دختر عمووقتی به اولین شهر رسید خیلی دنبال کار گشت اما توی اون شهر هیچ کس به دخترا کار نمی داد. نزدیک شب شده بود و اون دختر داشت اون شهر رو ترک می کرد. آخرهای شهربه یک مغازه ی آهنگری رسید. یک مشتری جلوی در وایساده بود و منتظر بود تا صاحب مغازه بیاد و کارش رو انجام بده .
جلو رفت و گفت :کاری داشتین آقا ؟
: میخوام یک تبر برام بسازی .
دختره رفت سراغ آهن گداخته و آهن رو ریخت توی قالب و بعد از بیرون آوردن از قالب شروع به کوبیدن آهن کرد. وقتی صاحب مغازه اومد دید یه دختره با تلاش بسیار آهن رو می کوبه تا اون روبه یک تبر تبدیل کنه. رفت جلو وگفت:چکش رو محکم بگیرووقتی داری ضربه میزنی سعی کن به دهانهی اون ضربه بزنی تا تبر زودتر آماده بشه. و دخترهم به گفته های صاحب مغازه گوش ساخت و به مشتری تحویل داد. داد وتبر رو بعد از صاحب مغازه خواهش کرد تا اون رو به عنوان شاگرد قبول کنه و صاحب مغازه هم قبول کرد.
پسر عمو و دختر عمو بسیار تلاش می کردن تا برنده ه مسابقه بشن.یک ماه به پایان مسابقه مانده بود اونا باید برمی گشتن به شهرشون تا برنده ی مسابقه معلوم بشه.یه روز صبح وقتی دختر عمو داشت مشغول کار می شد یه مرد نیازمند رو دید که از اون درخواست کمک کرد. اون دختره به خودش گفت:اگه من پولامو به این نیازمند بدم بازنده می شوم پس من نمی تونم به این شخص کمک کنم بعد با خودش گفت :این مرد بیشتر از من به این پول نیاز داره اگه من بازنده هم بشم زیاد اشکال نداره چون من با این کارم این مرد رو خوشحال میکنم . پس تموم پولاش رو داد به اون و نا امید از این که بتونه برنده ی مسابقه بشه مشغول به کار شد.
اتفاقا یک روز پسر عمو هم به یک نیازمند برخورد کرد که از اون درخواست کمک کرد. پس عمو گفت:من پول دارم ولی من با این پول توانایی و لیاقتم رو ثابت میکنم پس به اون کمک نکرد .
یک ماه گذشت دختر عمو و پسرعمو رفتن پیش قاضی تا برنده ی مسابقه معلوم بشه.
قاضی گفت:تمام اندوخته هاتون رو بگذار جلوی من ؟
پسر عمو کیسه ی پر از پول گذاشت پیش قاضی . بعد قاضی رو به دختره کرد و گفت:تو هم پولات رو بگذارجلو.
دختره سرش رو انداخت پایین و گفت:من پولی ندارم چون تموم پولامو دادم به یک شخص نیازمند تا مشکلشو حل کنه.
قاضی گفت:چرا سرت رو پایین انداختی تو که کاره بدی نکردی فقط به اون شخص کمک کردی و جالب اینکه اون شخصو من فرستاده بودم تا شما رو امتحان کنم و بفهمم که هر کدوم از شماها علاوه بر پول جمع کردن چه چیزهای دیگری هم جمع کردین؟ و فهمیدام که تو خیلی چیزها یاد گرفتی که پسرعموت یاد نگرفته و اون کمک کردن به دیگران است .پس تو برنده ی مسابقه هستی.
دختره در حالی که از خوشحالی داشت می خندید گفت:"پدرم راست می گفت که لیاقت وعرضه داشتن به دختر و پسر بودن نیست"